19
امروز نشستم در و دیوار دلم را خوب وارسی کردم خوب نگاهش کردم دیدم زیادی دوستش ندارم دیدم چقدر دیوارهایش ترک خورده دیدم چقدر خاک گرفته چقدر دروپنجره هایش چرک گرفته به خودش..
خواستم به حالش گریه کنم
بعد شاکی شدم
گفتم ببین چه بلایی سرش آوردی
بعد گفتم چه کارش کنم
هی نگاهش کردم
خیره شدم
عین آدم های درمانده خواستم کاری کنم حرفی بزنم ولی هرچه که کردم دست و دلم لرزید...
شانه ام لرزید ...
دوباره خوب نگاهش کردم گفتم چطور این کار را باتو کردم
پرسیدم:
مرا میبخشی جانم؟
چیزی نگفت...خیلی سکوت کرد ..ازآن سکوت های طولانی که آدم نمیداند دقیقا باید چه کار کند با سکوت همراهیش کند ،اشک بریزد...یا نگاه کند فقط
دوباره با خودم گفتم چطور تونستی؟
خواستم معذرت بخواهم..فکر جبران بودم.برای خود غافلم که نفهمید چه کرد...
دلم میخواهد گوشه ای بنشینم و دلم را سفت بغل بگیرم و گربه کنم...بگویم مواظبت هستم عزیزم
پشیمان باشم از این قدرناشناسی...از این شکر نعمت نکردن
دلم برای شماره گذاری های بلاگفایم تنگ شده ...برای اینکه حرف بزنم با صاحبدل ....برایش بنویسم..از او عذر بخواهم
بچه ها کار بد که میکنند خودشان را لوس میکنندو بقیه هم قربان صدقه شان که اشکال ندارد
من که بچه نبودم ...که اگر بچه بودم صاحبدلم این دل را به من نمیداد...که صاحبدلم ازمن نمیخواست که چشم از دلم برندارم
که این دل حرمت دارد عجیب حرمت دارد...
که فقط بهانه میخواهم هرچه که باشد که در و دیوارش را رنگ بزنم و به صاحبدل بگویم از نو شروع میکنم
که قبل از رنگ زدم باید خوب دیوارهایش را آب گیرم...حیاطش را آب و جاروکنم...
که شمعدانی روی طاقچه اش بگذارم...
بگذارم دوباره جوانه بزند در این روزهای نوجوانی
....
دلم یک مناجات شعبانیه میخواهد که بخواند تعرف ضمیری ....و زمزمه کنم
و تخبر حاجتی
که هی اشک توی چشمانم جمع شود هی نفسم از هق هق بگیرد و هی بگویم
صاحبدلم من را ببخش...
که اگر صاحبدلم هم هوایم را نداشته باشد....